این روزها در تهران هستم. اواخر خرداد ماه است و اوایل تابستان . توتهای سفید تمام شده و شاه توتها رسیده اند. کم کم گندمها را با کمباین جمع میکنند و کاهها را پرس میکنند. شبها سخت میشه خوابید . جای کاه و کلشها را آتش میزنند و دود تمام جا را پر میکند . در این شبهای گرم از دریچه کولر دود خنک میاد داخل خونه.
انواع و اقسام دودهای دیگر هم در فضا میپیچد . کارگاههای صنعتی در شب هر چی را که بخواهند دودش دیده نشود از طرف شب میسوزانند. دیگر روستا آن طراوت و پاکی را ندارد. طالب آباد آن طالب آباد ده سال پیش نیست . ده شهرکی شده برای خودش .با آن دومناره مسجد بلند و سبزرنگ که تنها نشان مسلمانی است و چه بی ریخت مثل آلت مردانه آن را در تمام ده علم کرده اند.
پدرم حالش خوب نیست. یعنی از نظر ظاهری خوب هست . اما نمیدونم چرا حرف نمیتونه بزنه. من که فکر میکنم در این پس پیری خودش را برای ما لوس میکند اما خیلی ناشیانه است این کارش.
مادرم بیچاره است. جالب اینجاست که مادرم به پدرم میگه : بیچاره گب زده نمیتانه. گلویش بغض میگیره . میگم مادر بابا حالش خوب هست . تو درد زانوی و کمردردت را فراموش کردی و غصه حال بابا را میخوری ؟ بیچاره ما هستیم که تو را زمینگیر کردیم. حداقل به فکر حال و روز خودت باش.
رسول هم که حال و هوای خارج به سرش زده بود. رفت تا ترکیه . سر مرز گیر چند تا گروگانگیر افتاده بود.بعد از ده روز کشمکش پانزده میلیون تومن ناقابل گرفتند و ولش کردند. این هم یک تجربه خوب در همین اول زندگی براش بود. تا دوست و دشمن اش را خوب بشناسه و رازهاشو و برنامه هاشو با هر کسی در میان نذاره.
من ٬ من هم ماشالا استادی شدم برای خودم. برای دیگر دوستان مشاوره های شغلی و کاری طرح میکنم و از تجربیات سخت زندگی ام در کابل براشون تعریف میکنم. دست به تعریف ام هم که خوب شده. همه سراپاگوش و چشمها مشتاق و منتظر.
برای کارمندای مجله کودکان آفتاب در مورد کار و فعالیت مجله حرف زدم. همه را کوباندم به سقف و آوردم پایین و خط و نشان تجاری برایشان رسم کردم در نهایت قدرت. ببینم تا یک ماه آینده چه نتیجه ی مثبت از لحاظ مالی میگیرند.
در سازمان نیکو هم سمینار برای طراحی موثر وب سایت دایر کردم و از روز شنبه قرار هست یک کارگاه آموزشی یک هفته ای دایر کنیم. همه به اصطلاح موتیویت شده بودند.
مشکلی که من در بین دوستان و جوانان هموطن در ایران میبینم ترس و نگرانی از آینده و عدم خودباوری هست. اصلا به قول معروف شاخشان شکسته شده و مثل بودنه بگل شده اند. روحیه نبرد با مشکلات در وجودشان مرده و روزمره شده اند. روزمرگی که هزاربار از مردن سخت تر است.
خودم هم تعجب میکنم. این همه شهود و راه حل و امید وانرژی چطور در وجودم موج میزند ؟ احساس میکنم وارد مرحله جدیدی در زندگی ام شده ام. این را از برخورد و نگاه دیگران میفهمم. قبلا اینطور نبود. احساس میکنم خیلی قوی و محکم و با اراده شده ام. نادر میگوید داری کم کم به مرحله اخبات میرسی.
دلم برای کابل جان و یار کابلی ام تنگ شده. برای اولادا و خانه و کاشانه.
یک کتاب هم نادر برایم تحفه داده به نام اثر مرکب. خیلی این کتاب ساده و روان روی شخصیت ام تاثیر گذاشت. و باعث شد بهتر به قدرت فوق العاده تصمیم گیریهای کوچک روزانه در زندگی ام پی ببرم.
امروز را به خاطر و حافظه تاریخ میسپارم. از امروز تا دوسال آینده. ما مردان روزگار خویش هستیم.ما آینده ساز نسلی هستیم که رویاهایشان را زیر پای ما پهن کرده اند.نسلی که صدها برابر از ما محکمتر و با اراده تر باید باشد تا افغانستان وطن شود. جایی برای بالیدن و افتخار کردن. افتخار به داشتن پاسپورت اش یا نام گرفتن و بودن از یکی از ولایت هایش.
دیشب ویدیوی حمله طالبان به پارلمان را دیدم. همه جا صحبت از عیسی خان است : تق چپه کو تق چپه کو شش دانه طالبه کشتم. با آن ادبیات پشتو که فارسی حرف بزند بیرادر قند مه. بخت که رو کند نمیگه بچه کی هستی .ناخودآگاه یاد داستان حسنی افتادم که از تنبلی قهرمان شده بود.
ولی حالی هم میبینم که ما هم در موقعیت عیسی خان هستیم. ما هم باید حداقل کافی است خواب نباشیم و انفجار روزگار باید ما را تکان داده باشد.در این حالت دانه دانه اهداف را باید به دست بیاریم. تق چپه کو تق چپه کو. به همین راحتی. خیلی خیلی راحت . چرا که احساس میکنم به اندازه کافی پدرمان درآمده باشد. اگر درس گرفته باشیم.
امروز را در اینجا ثبت کردم. باز به این نقطه از زندگی بخیر نگاه میکنم. نگاهی روشن و خندان و مست. با قهقهه ای از ته دل.
ای بهار شوق – ای گل امید – چهره لاله گون – پیرهن سفید