از افتخارات حاجی یکی هم این بود که هیچ وقت به دست خود رشوه نداده بود و بسیار دوست داشت این موضوع را گاه و بیگاه به رخ شرکاء و رقبا و مشتریهایش ه با او معامله کنند، غل و غشی در کار نخواهد بود. حرف کوچکی.
از افتخارات حاجی یکی هم این بود که هیچ وقت به دست خود رشوه نداده بود و بسیار دوست داشت این موضوع را گاه و بیگاه به رخ شرکاء و رقبا و مشتریهایش بکشاند و زیرکانه متقاعدشان کند که با او معامله کنند، غل و غشی در کار نخواهد بود. حرف کوچکی نبود. درست است که دروغ استخوان ندارد که گلوی کسی را بخراشد، اما اینکه کسی چشم در چشم دیگران ادعایی به این بزرگی بکند، به این معناست که یا دروغگویی بزرگتر از دیگران است یا اینکه بدون تردید آدم صادقی باید باشد. به حاجی، با آن ریش تروتمیز و صورت نورانی و تسبیح شاهمقصودیاش طبیعتا نمیخورد که اولی باشد و حاجی این را میدانست. واقعیت هم این بود که دروغ نمیگفت. حاجی هیچ وقت به دست خودش به کسی رشوه نداده بود. هرچند این نیز واقعیت داشت که حتی اگر با طی مراحل قانونی در مناقصه یا مزایدهای برنده میشد، ناممکن بود بدون چرب کردن سبیل چند نفر قراردادی امضاء شود. ولی حاجی این موضوعات خورد و کوچک را میگذاشت به عهده صوفیحلیم، میرزای کارکشته و مورد اعتمادش که وظیفهاش این بود که هر طوری شده اسناد قرارداد را بیاورد که حاجی امضایش کند. اینکه صوفیحلیم چقدر مایه میگذاشت، دخلی به حاجی نداشت و نمیخواست حتی بداند به کی چقدر رشوه داده است.
اما حالا که با سلطانآغا روبروی مردک امریکایی، میستر تیموتی، و مترجمش نشسته بود، این تشویش که راهی جز آلوده کردن دستش به رشوه ندارد، فکرش را مصروف کرده بود. مترجم، از آن جوانکهای مزلف بود که زیرابروهایشان را برمیداشتند و موهایشان مثل یال اسب از پیشانیشان آویزان بود. اگر به حاجی میبود از خیر کل قرارداد به این دلیل میگذشت که نمیخواست یکصدهزار دالر پول بیزبان را بدهد به چنین موجودی که سرتاپایش به ده دالر نمیارزید. اما گپ سر سه میلیون دالر سود بود که پنجاه درصدش به حاجی میرسید. به جز آن، مترجم – راست و دروغش به گردن خودش – به سلطانآغا گفته بود که دو هزار دالر بیشتر به او نمیرسد و باقی میرفت برای دو سه نفر دیگر در پشت پرده، از جمله همین مردک آمریکایی که داشت با آب و تاب جزییات و شرایط قرارداد را توضیح میداد و لبخندهای بیجا میزد. چهره معصومی داشت؛ با آن صورت سرخ لبویی و چشمهای سبز و موهای کوتاه خرمایی، به او نمیخورد که اهل حرامزادگی و رشوه باشد. شاید هم مترجم به سلطان آغا دروغ گفته بود. خدا بهتر میدانست. ولی در کل فرقی به حال حاجی نمیکرد که کی چقدر میگیرد. در حال حاضر، چیزی که ذهنش را تا حدی میآزرد این بود که برای اولین بار باید با دست خودش به کسی رشوه میداد. به دلایل اداری، اصرار حاجی که صوفیحلیم را به جای خودش بفرستد، قبول نشده بود و خودش باید میآمد. مترجم هم هر دوپا را در یک کفش کرده و پیغام داده بود که پولچای را بلافاصله بعد از امضاء قرارداد باید بدهند.
میستر تیموتی که از پشت میز بلند شد، حاجی هم به تبعیت از سلطانآغا از چوکیاش برخاست و دستش را روی سینهاش گذاشت و بعد که دید میستر تیموتی دستش را به طرفش دراز کرد، با دستپاچگی دست مرد امریکایی را فشرد و گفت: «تنک یو، میستر تیموتی.»
مرد لبخند ملیحی زد و پاسخ داد: «نو، تنکیو، هاژی صاحاب!»
مترجم گفت: «میگوید، تشکر، حاجی صاحب!»
حاجی سرش را تکان داد و تا وقتی مرد امریکایی از اتاق خارج نشد، همانطور دست به سینه ایستاد. مترجم دستهای کاغذ تایپ شده را که مرد امریکایی با خودش آورده بود و گهگاهی از روی آن میخواند، ورق زد تا رسید به صفحه آخر و قلم خود را به سمت سلطانآغا گرفت: «بفرمایید، اینجا و اینجا!»
سلطانآغا امضاء کرد و قلم را داد به دست حاجی که او هم امضا کند. مترجم کاغذها را دسته کرد و با دقت لای دوسیه گذاشت و بعد با لبخندی به هر دو نفر خیره شد. اینجا بود که حاجی فکری به ذهنش رسید. فورا واسکتش را – که در جیبهای آن پنج دسته دههزاری دالر بود – از جانش کشید و آن را روی زانوهای سلطانآغا ماند.
«آغاصاحب، شما ادامه بدهید، من یک وضو تازه میکنم.»
مترجم تشناب را در راهرو نشان داد و حاجی به قدر پانزده دقیقه روی کمود نشست و بعد هم دست و صورتش را آبی زد و وقتی برگشت از صورت بشاش مترجم و طرز لم دادن سلطانآغا روی کـَوچ گوشهی اتاق حدس زد که معامله تمام شده است. نفس راحتی کشید و واسکتش را که شریکش با لبخند پیروزمندانهای به سمتش دراز کرده بود، پوشید.
حاجی ترجیح میداد تنها کار کند اما حجم محمولههایی که باید از بندر تورخم به پایگاههای نیروهای خارجی در قندهار و بلخ و هرات انتقال مییافت، بیشتر از ظرفیت کمپانی ترانسپورتی حاجی بود و با بیمیلی پذیرفته بود که با وجود آزردگی از شریک قدیمی و رقیب فعلیاش مشترکا این پروژه را عملی کنند.
سلطانآغا گهگاهی در جمع کنایههایی میزد که مثل خنجری به قلب حاجی میخلید و جوابی هم نداشت که بدهد، بخصوص وقتی سلطانآغا در ظاهر در مقام تحسین یادآوری میکرد که بیست سال پیش حاجی رانندهی یکی از صدها لاری شرکت سلطان ترانسپورت بوده و دو سال بعد از رفتن طالبان به یـُمن سختکوشی و صداقتش خودش صاحب یک شرکت ترانسپورتی شده بود. حاجی البته میدانست کجای رقیبش میسوزد؛ سه سال پیش سلطانآغا قطعهی زمینی در منطقه شیرپور را به حساب طلب یک میلیون دالری حاجی از یک قرارداد ترانسپورتی مشترک رسما به نام او کرده بود و ظرف کمتر از یکسال قیمت آن زمین دوبرابر شد.