دیروز مراسم جشنی به خاطر فراغت خانم زهرا حسینی همسر دوست خوبمان نبی خلیلی بود. مه و فخریه دو نفری رفتیم و در مراسم شرکت کردیم. دوستان دیگر هم آمده بودند و خیلی خوش گذشت. کباب مرغ و قرمه سبزی و مراسم ساز و آهنگ دمبوره و گیتار . هم فال بود و هم تماشا.
از نبی جان یک گیاه کاکتوس هم گرفتم که در پست های بعدی در این مورد مفصل مینویسم.
بعد از آن در مراسم سالگیره (جشن تولد) پنج سالگی تارا دختر داکتر طاهر شرکت کردیم و این بار اولادا را هم بردیم. در مسیر راه از بچه ها پرسان کردم که تحفه چی بگیریم؟فرنگیس جان جواب داد که گودی (عروسک) بگیر پدر.
رفتم فروشگاه فاینست در کارته ۳ سرای غزنی تا یک گودی تحفه بگیرم. چشمم به این ماشین های کوچک افتاد و مثل فیلمها پرتاب شدم به دوران کودکی خودم.
یادم آمد خرد بودم و با پدرم به بازار رفته بودیم و از پشت شیشه دکانی یک موترک خرد را شبیه همین موتر دیدم و از پدر خواستم که بخرد. پدر یک سیلی زد و گفت بچم زیاد گپ نزن و هر چیز هر چیز را نخوای.
از آن روز تا به حال دیدن این موترک ها برایم عقده شده بود و دیروز هم گودی را خریدم و هم این موترک را برای خودم. امروز از ساعت ۵ صبح هم همراه این موترک در کنار پنجره یک شکم سیر بازی کردم و در خلوت خودم به دوران کودکی ام فکر کردم. دورانی که سرشار از خاطرات و درسها و پندها تلخی ها و شیرینی ها است.
این روزها هوا سرد شده و مه هم آمادگی میگیرم تا در بهار در بام خانه یک گلخانه شیک و باحال آماده کنم. تنها کاری که این روزها در کابل به من آرامش میدهد.