یک مادر کلان خیلی خیلی پیر داشتم، خدا رحمتش کند،
مادر پدرم بود، از جاغوری بود، و کاملا لهجه جاغورگی داشت، شبیه لهجهی همین دوستانی که از کویته آمده باشند، ما به او “اَیکَه” میگفتیم،
اَیکَه، شبها جان خود را ویکس چرب میکرد، اصلا هر بار که بوی ویکس به دماغم میخورد، ناخودآگاه بوی مادر کلان را حس میکنم، خیالم میشود که همه مادر کلانهای دنیا، بوی ویکس میدهند. مادر کلان قصه رستم و سهراب را خیلی زیبا تعریف میکرد، مخصوصا، داستان نوشدارو و پیرزن و نمد سیاه و افسوس رستم را.
بزرگترین کشف تاریخی من، یادگرفتن گره زدن بند کفشم بود، که آنرا هم همین مادر بزرگ خیلی خیلی پیرم به من یاد داد، میگفت “جاغبَند گِری” اگر چه از آن روز تا به حال بسیار فرمولها و معادلات و کد نویسی ها را یاد گرفتم، اما آن گره زدن بند کفش یک چیز دیگر بوده و هست.
بعد از آن گره زدن ها، یک روز بافتن موی را با مهربانی برایم یاد داد. با اینکه خیلی خیلی پیر بود، اما موهایش کاملا سفید نبود. بیشترش سیاه بود.
پهلوی خانه ما، یک جوی آب بود، لب جوی پودینه کشت کرده بودند، لابلای پودینهها، بَقهها (قورباغه ها) قور قور میکردند و ما به شکار بقهها، مابین پودینهها میگشتیم،
حالا هم هر بار بوی پودینه به مشامم میخورد ، ناخوداگاه، تصویر و صدای بقهها را هم تصور میکنم.
اینکه چقدر این ذهن لعنتی، میتواند انسان را فریب دهد، در عجبم، خطای دید، خطاهای تصمیم گیری و کنترل هیجانات و ترس و طمع.
یکبار یک چیزی زده بودم، تا مدتی، صدا را میدیدم، مزه را میشنیدم و بو را لمس میکردم.
خیلی لذت داشت، واقعا هیجان انگیز بود.
اما با همه این احوالات، بوی ویکس همچنان نقش مادربزرگ را برایم دارد و با صدای بقهها، بوی پودینه به مشامم میرسد.
اگر عمری باقی باشد و ذوقی در سر مانده باشد، این باغ را به شما نشان میدهم،
اینکه انسان تا چه حد میتواند سرمست و خوش خیال و تصویرپرداز شود را فقط خدا میداند و خالق آن جنس خوب و صد البته ساقی.
اگر ز کوی تو بویی، به من رساند باد
به مژده جان و جهان را به باد خواهم داد…