پدر بعضی شبها که سرحال است، من و برادرم را صدا میزند. میخندد. دستش را روی سرم میگذارد و از این دست محکم مطمئن نیرویی مرموز وارد بدنم میشود و ته روحم رسوب میکند، نیرویی قدیمی، رسیده دست به دست از اجداد کهنسال، مثل امانتی مقدس، توشه راه برای روز مبادا، برای لحظههای تردید و یأس، برای ایام تاریک، برای بعد.
میپرسد : «کلاس چندی؟» میگویم :«هفت» و دروغ میگویم. یک کلاس بالاترم. میپرسد :«بزرگ که شدی، میخواهی چه کاره بشی؟» و این سؤال را تا به حال صد بار کرده است. میگویم :«نویسنده.» میپرسد : «نویسنده باشعور یا شاعر قرتی؟» میگویم : «نویسنده پولدار»، تا دست از سرم بردارد.