صبح ماجرای سادهای دارد، ما دقیقا فقط برای امروز زندگی میکنیم.
دقیقا لحظه به لحظهی امروز را زندگی میکنیم. بدون هیچ امیدی به فردا؟!!!؟؟
چطور کنیم؟
قرض که به هزار رسید، مرغ پلو بزن ،
آب که از سر گذشت، چی یک وجب چی صد وجب،
هنگام تنگدستی، در عیش کوش و مستی،
آنقدر جانمان درد میکند که نمیدانیم کجایمان درد دارد.
خدا خودش گشایش بیاورد.
دیگر بس است این همه رنج و فراق ما،
ای ناخدای کشتی گمگشتگان بیا…
خیلی دوست دارم بعد از فوت پدرم، یکبار دیگر کاری کنیم که مادر بتواند بخندد.
احساس میکنم شبیه گودی پرانی هستم که از نخ خود کنده شده و آزاد و رها و سرگردان، میان آسمان و زمین معلق است.
زمان آهسته آهسته ما را با خود خواهد برد. زمان و روزگار، روزگار و زمان.
سعدی ز روزگاران مهری نشسته بر دل
بیرون نمیتوان کرد، الا به روزگاران.