یکبار گپ از برگ و بوته و ریشه شد. غیبت یکی از دوستان که فلانی بی ریشه است. گفتم خب پالَک (اسفناج) هم بدون ریشه خوب است.
گفتند نه منظور ما این است که اصل و نسب نداره، گفتم خوبه دیگه واقعا لَکلَکها او را از آسمان پایین آوردن و از پدر و مادر زاییده نشده و بی اصل و نسب بودن هم باحال است.
گفتند بی ریشه یعنی به چیزی پایبند نیست، باز گفتم خوبه دیگه، پای کسی را بند نکرده و پای خودش هم به جایی بند نیست. آزاد است دیگه.
گفتند: نمیفهمی یا خودت را به نفهمی میزنی؟
گفتم: برای زندگی، ریشه و ساقه و برگ و غده و دانه و گل و جوانه و آتش و نمک و بوره کار است.
اصلا مه دوست دارم گلپی (گل کلم) باشم. ریشه و ساقه و بلگ مرا دور بریزید و تنها گل سفید را پخته کنید و بخورید.
یکی هم دوست داره زردک باشه، شخ و ترنگ و خالص ریشه باشه و ریشه دار به چشم بیاید.
اما یک چیز مهم است. از فصلاش که تیر شد، نه گلپیاش مزه میده و نه زردکاش.
اما از همه اینها مهمتر احساس گرسنگی و احتیاج است. ما همه به هم محتاج هستیم. مهم این است که بی خاصیت نباشیم و چیزی برای ارایه داشته باشیم. این میشود استقلال.
سیبهای زندگی خود را به فصلاش باید بچینیم.
چکار داری که فلانی با ریشه است یا بی ریشه.
بخزیم (برخیزیم) برویم غم نان شب مان را بخوریم تا از دهن نیافتاده.
دوستتان دارم.