انگار نه انگار که بزرگ شده باشم،
بیشتر اوقات، فکر میکنم هنوز ۲۴ سالم است. یک سخن نغز از معلم پرورشی دوره دبیرستان یادم مانده که گفته بود:
اگر کسی ۲۵ سال اول زندگی خود درست زحمت بکشد، و در مسیر درست زندگی خود قرار بگیرد، ۲۵ سال دوم را میتواند راحت زندگی کند.
اما نمیدانم چرا این یک سال اخیر تا ۲۵ سالگی، برای من اینقدر طولانی شده است؛ نمیشود که وارد نیمهی دوم زندگی شوم و آن آرامش و راحتی را احساس کنم،
هله، خیز کو، بِدو
هَه کو، دِ، بزَن
کی چی شود؟ آخرش کی چی؟
نمیدانم چرا زمان برای من در ۲۴ سالگی به حالت ساکن باقی مانده است، حرکت نمیکند، بالغ نمی شوم و هنوز دیوانگی هایی دارم که در شان سن و سالم نمیباشد،
شاید نمیخواهم بزرگ تر از ۲۴ سالگیام شوم،
چیزی نیست که اشتیاق رسیدن به آن را داشته باشم،
شبیه وقتهایی که ۱۵ سالم بود، نه خرد بودم که خردی کنم و نه کلان شده بودم که کلانکار باشم. مانده بودم بین یک برزخ، که نمیدانستم چطور کنم.
اما وقتی خوب فکر میکنم از برزخ گذشتهام و به بن بست رسیدهام. بن بستی که حدود ۱۷ سال است تغییر نمیکند. و نمیخواهم تغییر کند، تغییر خرابش میکند. شاید من این حال و هوای ۲۴ سالگی ام را دوست دارم،
پروانه سوخت، شمع فرو ریخت، شب گذشت
ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم.
یک وقتی تمام آرزویم داشتن یک کمره عکاسی دیجیتال ۲ مگا پیکسل، یک mp3 player سونی با ۲ گیگ حافظه و یک لب تاب Pentium 4 بود.
هدف و هدف بازی تا به امروز ادامه داشته و هر چرا که خواسته ام با تلاش و برنامه ریزی کمی دیرتر یا زودتر به دست آوردهام،
اما چیزی را که گم کرده ام و اتفاقا مشخصهی اصلی هدف داشتن بوده نیافتهام،
هدف چیزی است که اشتیاق سوزان برای به دست آوردن و رسیدن به آن داشته باشیم.
این اشتیاق ها دیگر سوزان نیست، بعد از ۲۴ سالگی فقط ازدواج کمی گونههایم را سرخ کرد، در قلبم تپش ایجاد کرد و امیدوارم کرد.
اما بعد از آن هر چه بوده دویدن و روزمرهگی و تلاشهایی بوده که میشد خیلی زودتر و بهتر درستشان کرد.
دیگر داشتن لب تاب و مدل ساعت و کمره عکاسی و خانه چنان و زمین کلان، باغ و راغ و رمه گوسفند و گاوهای گوشتی و شیری، گوشهایم را سرخ نمیکند، نفس هایم را به شماره نمیاندازد و دلم را گرم نمیکند،
تنها و تنها دیدن کودکان شاد مکتب است که هر صبح و چاشت بیگ مکتب خود را به پشت خود انداخته اند و دلشاد و خرامان و خندان به سوی مکتب و خانه رواناند.
یا جوانانی که ۵ بجه صبح سوار بر بایسکل و یا پیاده ، دستمال به دور گردن خود پیچانده، روانه کورس انگلیسی و و آمادگی کانکور هستند.
اینها واقعا مرا سر شوق میآورد. لبخند آور است برایم.
دوست دارم همه چی را خط بزنم و سر از نو با آنها همراه شوم و دوباره درس و مکتب را شروع کنم.
همین گونه خوب است، همین گونه خوب است،
بمانیم در آب، بابا،
بمانیم تا کودکان دبستان بیایند..
ای شعلهی حزین، ای عشق آتشین، مرا بسوزان، بسوزان مرا…