خاطرات

ترسهای شبانه کودکی

شهریار

شهریار

در این روزها شاید بیشتر از نصف صحبتهای من و دوستان صحبت از اولادها است. خواسته یا ناخواسته بحث از اولاد و اولادداری میشود.دیشب شهریار در خواب ترسیده بود و ترسان خود را در بغلم انداخت.و اشاره به یک سیاهی میکرد که از آن ترسیده بود. دستش را گرفتم و لامپ را روشن کردم و وقتی دید سیاهی چیز ترسناک نبوده خندید و دوباره خود را در بغلم جا کرد.

یاد دوران طفولیت خودم افتادم. که شکلهای روی پرده اتاق را شبها به شکل موجوداتی تصور میکردم که قصد خوردنم را داشتند.و پدرم به من کمک میکرد تا حقیقت را دریابم و به من نشان میداد که آن موجودات تصاویر گوزن هستند.دارم به این نتیجه میرسم که در دنیا از هر دست که بدهیم از همان دست میگیریم. چه بخواهیم چه نخواهیم این رسم روزگار بوده و هست…

من و شهریار در باغ بالای کابل

من و شهریار در باغ بالای کابل

 

مهربانی (نظر شما)