خاطرات

من چگونه من شدم ؟

رضا ممتاز

رضا ممتاز

من غلامرضا – من رضا – من غلام – من آقای جعفری – جعفری – ممتاز صاحب – جعفری صاحب – من استاد – من رییس – من پدر- من مدیر – من دلبر – من دلداده – من گیج و حیران – من مهندس – من پسر عمو خانعلی سبزیکار پسر بزرگش

خودم هم نمیدونم من چجوری من شدم.فقط الان که به گذشته ام نگاه میکنم خیلی چیزها میبینم و هیچ چی نمیبینم.

آقا اشکم داره در می آد . اصلا دکمه های کیبورد را دوتا سه تا میبینم . من به چه قیمتی من شدم ؟ ها ؟

اونور (ایران) مادر و بابای پیر و زمینگیر رو دارم و اینور(کابل) یک عالمه طرح و برنامه و کار و ریسک و بیزنس . اصلا این معادله به هیچ قیمتی جور در نمیاد. من میخوام برگردم به بچه گیهام و مادر و پدر جوان و تندرست باشند. این خیلی برام گرون تمووم میشه که موی سفید و پوست چروکیده اونا را ببینم و هر روز خودم رو تو آینه ورانداز کنم که دمت گرم. خدا چی کار کنم ؟

این چه رسمی هست ؟ کشاورزی خوندم . کشت و کار . از بذر تا بذر . نکته همین هست : از بذر تا بذر

و وقتی از پدر و مادرم سوال میکنم به چی این دنیا دلتون خوش هست ؟ میگن به شما ها و اولادهاتون که سالم و تندرست باشید.

سال ۶۰-۶۱ بود که بابام دست خانواده اش را گرفت و از مزار به طرف ایران کوچ کرد . بابام بود و مادرم و من ! من . من من من من ۳ نفر بودیم.

اما الان بابام هست و مادرم و من و سه تا داداش و سه تا خواهر و ۹ تا نواسه و دو تا عروس و دوتا داماد . دامادها اومدن تو خانواده ما و ما از خانواده پدری خارج شدیم و اومدیم تو خانواده خانم.

دروغه که پسر نام پدر و حفظ میکنه . تا حالا که من دیدم در ایران خواهرام هوای پدر و مادر رو دارن و اینجا فخریه . نه داداشهای فخریه تنها خود فخریه .

هی روزگار ! در آخر همه مغلوب زمان میشیم . موی سفید و خدا کنه روی سفید.

هی اسم خودم رو تکرار میکنم . من رضا غلامرضا من رضا رضا رضا رضا ریضا غولام ریضا . الان هم صدای مادرم در گوشم میپیچه که این اسم رو صدا میکنه. اسمم رو بیشتر از زبان مادرم شنیدم.

خوبی بچگی اینه که سختی ها رو نمیفهمی . نمیدونی زندگی چیه و در واقع زندگی میکنی.

یادمه روزهای اول مدرسه مادرم قلم رو از دستم میگرفت و مشقهامو می نوشت . مادرم که بزرگترین حسرت زندگیم اینه که : چرا مادرم سواد نداشت ؟ تا یک بار برام دیکته شب بگه.

این روزها که خوب خودم رو در آینه میبینم ؛ میبینم که چند تار ریشهام سفید شده. آره  میانسال شدم. اما روزهای بچگیم با کیفیت اچ دی تو مغزم هست.

خدا خدا خدا کمکم کن تا حسرت بیسوادی مادرم رو نداشته باشم و فرصتی بهم بده تا در این روزهای پیری به مادرم نوشتن و خوندن یاد بدم.

بابام خیلی این روزها با خودش درگیره . نمیدونم. اما میدونم در این وقتهای سرگردانی خوب جواب سوالهام بهم الهام میشه. یک احساس قوی و بکر و خاص میاد میشینه تو دلم که جواب خالص سوالاتم هست.

چیزی که تا حالا چندین بار تجربه اش کردم. دوای درد این روزهای بابام من هستم . من من من رضا رضا غلامرضا پسر بزرگ مش خانعلی .

از بابام چیزی که خوب یادم مونده بوی عرق تنش هست . اون روزایی که پشت موتور سیکلت سوزوکی آبی رنگش مینشستم و میرفتیم بیابون.

یا اون روزی که برای ثبت نام دوره دبیرستان به خاطر افغانی بودن در دبیرستان نزدیک خونه ثبت نامم نکردن و با بابام ۵ تا دبیرستان تو مناطق مختلف شهر رفتیم و نشد تا اینکه با تمام ناامیدی در دبیرستان شهید باهنر دولت آباد با یه آقایی به نام آقای قندهاری که ناظم مدرسه بود روبه رو شدیم و با همه مخالفت های مدیر و بقیه پرونده مو گرفت و به زور ثبت نامم کرد.

من همیشه به تلاش و دویدن اون روز پدرم افتخار میکنم. اون روز هردومون پشت موتور عرق کرده بودیم و من سوار ترک موتور بابام بیشتر بوی بابام رو احساس کردم. اون روز بابام با تلاش خودش سرنوشت منو تغییر داد . . .

من من مهندس مدیر پدر ماستر دانشگاه آه …

اما فکر میکنم بزرگ ترین حسرت پدرم و شاید مادرم هم این باشه که چرا منو داماد نکرده و دامادی مو ندیده.

میخوام تا آخر امسال این مساله رو قطعی حل کنم و آرامش رو به وجود پدرم برگردونم. پدری که وجودش و سایه اش دلگرمی و قوت قلب ام هست و حالا حالاها با همدیگه کار داریم.

خدایا کمکم کن من من من . هر چی بیشتر این من رو تکرار میکنم بیشتر خودم رو هم گم میکنم هم پیدا میکنم. من من من مـــن من مـــن من

روزهایی رو یادم میاد که وقتی ناخن هامو میگرفتم تاول و پینه دستام رو هم با ناخن گیر میگرفتم..

من به آسانی من نشدم. من من من من من با همه این سختیها بزرگ شدم. روزهایی بود که صبح علی الطلوع موقع رفتن به سر کار لباسهای خانه را میکشیدم و لباسهای کار را میپوشیدم.

موقع سر کردن لباس بوی ترش و گند عرق تمام وجودم رو پر میکرد و مصمم میشدم که این وضعیت برای نسل بعد از من تکرار نشود. پدر که وضعیت بدتر از اینها را از جوانیهای خودش برای ما تعریف میکرد.

من من من من من من و تاریخ و … من من من من امروز خیلی مسیولیت بزرگی دارم .من به آسانی من نشدم. و من تنها نیستم. من . خدایا شکر میکنم و ازت میخوام بیشتر هوای من و افکارم رو داشته باشی .من کم کسی نیستم و فکرها و طرح های زیادی دارم. من غلامرضا هستم و فخریه را دارم. من با فخریه, ما شدیم. کسی که به وجودش و به طرز نگاهش به زندگی افتخار میکنم. …..مطمین هستم ما خیلی کارها میکنیم برای دل خودمون

مهربانی (نظر شما)