برداشت ها خاطرات

صلح واقعی

یک روز صنف چهار و پنج مکتب بودم، به پدرم گفتم: اگر تو سواد میداشتی، مه رئیس جمهور میشدم!!
پدرم طرفم سیل کرد و گفت: بچم اگر مه سواد میداشتم، خودم رئیس جمهور بودم، حاجت به تو نبود. حالا هم اگر خودت سواد داری برو خودت رئیس جمهور شو، دُم خود را به دُم مه بسته نگو.
بعدش یک مثال جانانه زد:
گفت رهبر ایران کی است؟ گفتم خمینی
گفت پدر خمینی کی است؟ گفتم نمیدانم
گفت رئیس جمهور ایران کی است؟ گفتم خامنه‌ای
گفت پدر خامنه ای کی است؟ گفتم نمیدانم
گفت پدر رفسنجانی کی است؟ گفتم نمیدانم
گفت پدر وزیر نفت آقای غلامرضا آقازاده کی است؟ گفتم نمیدانم
او زمان جنگ ایران و عراق، در اخبار فقط نام همی افراد بیشتر مطرح بود.
گفت بچم این آدمها اگر امروز جایی رسیدن، از زحمت و تلاش خودشان رسیدن، نه از پشت و نام و نشان پدرشان.
برو زحمت بکش کار کن، بخیر زندگی بود تو هم می‌رسی. بانه شانه را سر پدرت نپرتو. زورت د کمرت. مگم سست نزنی محکم بزن 😉 .

■ خلاصه جنگ ایران و عراق خلاص شد و گفته مردم صلح شد. خمینی فوت کرد. و بعد از سالها، آمریکا عراق را گرفت و صدام را کشت.
بعد از او یک نکته دیگه را یاد داد، گفت: قربان خدا شوم کار خود را میکنه و بنده را گوی خود هم حساب نمیکنه.
سالها مردم یک مملکت در تمام نمازهای خود دعا میکردند خمینی را نگهدار، صدام را سرنگون کن،.
مگم تا صدام را تا آمریکا از بیخ گلویش نگرفت، کسی کشته نتوانست.
پس نتیجه میگیریم که یکی به امید نیکه و پشت و پدر و برادر کلان خود نباید بشینیم و یکی هم به امید خدا هم نباید نشست.
مثلی هم که گفته: مرد از پشت خود می‌بُرد، شمشیر از دَم خود، هم همیشه کار نمیدهد وقتی خودت هدف و بخار و جرات و انگیزه نداشته باشی.
باید خود آدم زحمت بکشد و تلاش کند. خود خود آدم و نه هیچ کس دیگر.

■ آزرو دارم و تلاش میکنم عکس یک زن مقبول و مهربان در پول افغانستان نقش ببندد، نه عکس خر و شتر.
آن روز است که میتوانم بگویم صلح واقعی آمده.
دوستتان دارم.

مهربانی (نظر شما)